فرهنگ سود آور
جرج فریدمن معتقد است ابزار قدرت امریکا جنگ است. قدرت نظامی از طریق تسلط بر آبراهه های بین المللی نظیر اقیانوس اطلس، قدرت ژئوپلتیکی امریکا را تظمین می نماید. ایشان در پیشبینی صد سال آینده، دوره ی بیست ساله ی 1991(فروپاشی شوروی) تا 2011 را دوره ی حساسی عنوان می کنند که شالوده ی آن، قرن بیست و یکم را شکل می دهد. تاکید فریدمن به جنگهای 2001 و 2003 در افغانستان و عراق به این دلیل است که این اقدام امریکا منطقه از هم گسیخته است. ایشان درست فکر می کنند که امریکا به این دلیل به عراق و افغانستان یورش برد که با کمترین هزینه معاندین را از یکدیگر گسسته باشد. معاندین چه کسانی بودند؟ القاعده و صدام حسین. اجازه بدهید کمی به عقب برگردیم. به جنگ هشت ساله ی ایران و عراق. بعد از انثلاب اسلامی ایران. در ایران حکومتی بر سر کار آمد که از هیچ یک از قدرتهای آن روز جهان پیروی نکرد. شعار غالب رهبران ایران این بود: نه شرقی، نه غربی، جمهوری اسلامی. و همینطور شد. جمهوری اسلامی ایران شکل گرفت.
جنگ ایران و عراق
در فاصله ی سالهای پس از جنگ جهانی دوم تا فروپاشی شوروی جنگ سرد میان دو ابر قدرت جاری بود. در این فاصله هیچ فعالیتی در جهان بدون نظارت این دو کشور صورت نمی پذیرفت. هر تغییری در جهان با رویکرد قیومیت این کشورها تحلیل و تفسیر می شد. ساده است، فقط کافی است به سیاستهای داخلی و خارجی کشورها در این دوره نگاهی بیاندازیم. تمامی کشورها بلااستثنا دارای رویکردهای جهت یافته هستند. (حتی در کشورهایی نظیر کوبا و الجزایر هم که انقلابهایی صورت گرفت بدون حمایت کشورهایی نظیر شوروی و امریکا موفقیت یا شکستشان تظمین شده نبود. لذا در تمامی این کشورها دولتهایی وابسته بر سر کار آمدند)
در حقیقت انقلاب ایران زنجیره ی محاصره ی شوروی را گسست. همچنین کشتار توده ای ها پس از انقلاب ایران، امید شوروی برای انتقال قدرت به کمونیستهای ایران را هم کاملا از بین برد. لذا حکومت ولایت فقیه ایراد در عمل هم کاملا بر شعارهای خود استوار بود و به هیچیک از دو طرف باج نداد. گذشته از اینها جنگ هشت ساله ی ایران و عراق نشان داد که شوروی بر خلاف آنچه که تصور می شود با سیاستهای مهار انقلاب ایران همسو بود و جنگ ایران و عراق با چراغ سبز هر دو کشور امریکا و شوروی به رژیم بعث عراق صورت گرفت.
گام بعد
بعد از جنگ هشت ساله و مقاومت ایران دو نکته در مناسبات سیاستهای جهانی بسیار حائز اهمیت است. نخست اینکه سیاست کشورهای امریکا و شوروی برای محدود کردن جنگ به مرزهای دو کشور ایران و عراق کاملا اجرایی شد و این جنگ به مرزهای لبنان با رژیم صهیونیستی، مصر و سوریه و عربستان و یا افغانستان کشیده نشد. نکته ی بعد تحلیل رفتن توان نظامی ایران و از بین رفتن سرمایه هایی بود که رژیم پهلوی به کمک امریکا اندوخته بود. اینها اثراتی هستند که امریکا و سایر کشورهای همسو با آن را متقاعد کرد که به جنگ ایران و عراق پایان دهند در غیر این صورت ادامه ی جنگ می توانست به از دست رفتن فرصتهایی که در عراق (برای امریکا و شوروی) وجود داشت بیانجامد. (رژیم شوروی به فروش تجهیزات نظامی و سیاستهای دیکتاتوری صدام چشم امید داشت و عملا شوروی تنها تکیه گاه صدام برای ادامه ی حکومت بر عراق بود).
کسستگی و اتحاد
برای ایالات متحده ی امریکا فروپاشی شوروی غیر منتظره نبود ولی پیشبینی دقیق آن هم ممکن نبود. لذا پس از فروپاشی اتحاد جماهیر شوروی و استقلال کشور های مشترک المنافع و از سوی دیگر از دست رفتن قیومیت کشورهای کمونیستی، بینظمی کل جهان را فراگرفت. این بی نظمی را امریکا پیشبینی کرده بود پس چطور می توانست نسبت به قدرت گرفتن جهادگرانی که خود تربیت کرده بود ناآگاه باشد؟ اتفاقا اینکه دوره ی بیست ساله ی 1991-2011 را دوره ی جنگ تمام عیار امریکا با جهادگرا(القاعده و مسلمانا) بدانیم یک سوئ تفاهم محض است. نه تنها یازدهم سپتامبر یک عملیات پیشبینی نشده نبود بلکه فاصله ی سالهای فروپاشی شوروی تا حمله به برجهای تجارت جهانی از سوی فریدمن بی پاسخ رها شده است. وی معتقد است در این سالها با القاعده درگیر بوده اند. کدام درگیری؟ این بیست سال، یک شوی هالیوودی برای افکار عمومی جهانی بیشتر نبوده است. آنها به دنبال ایزار جدید برای جلوگیری از بروز و گسترش قدرت جدید در منطقه هستند. این نظر فریدمن کاملا درست است که ایسلند حتی اگر باهشترین رهبر را هم داشته باشد نمی تواند به یک قدرت تبدیل شود و یونان هم حتی اگر نادان ترین رهبر دنیا را هم داشته باشد نمی تواند قدرتش را از دست بدهد. ایران چطور؟ آیا می توان کشوری را که به مدت نیم قرن حاکم بلامنازع کل جهان بوده است ناتوان تصور کرد؟؟؟؟؟؟ موقعیت ژئوپولتیک ایران بگونه ای است که حتی اگر هم بخواهد نمی تواند قدرتمند نباشد.
جنگ، کشورها را از یکدیگر گسسته است، ولی فرهنگ(اسلام) آنها را به یکدیگر پیوند داده است. تلاش امریکا همواره این بوده و هست که اسلام را پر هزینه کند. یعنی عامل فرهنگ آنقدر بی ارزش شود که هیچ کشوری علاقه ای به آن نداشته باشد. در حالی که جنگ همواره یک از گزینه های روی میز است! ضعف کشور آمریکا این است که جنگ برایش سود آور است و نمی تواند این اولویت را تغییر دهد. چرا نمی تواند؟ زیرا فرهنگ غنی ندارد. آمریکا نمی تواند صد سال دوام بیاورد زیرا فرهنگ مقاومت ندارد. تصور فریدمن این است که امریکا هنوز مراحل رشد خود را سپری می کند زیرا هنوز به میانه ی تسطح توسعه یافتگی خود هم نرسیده است (مبتنی بر زمین، دارایی و نیروی کار). ولی او از فرهنگ سازگاری حرفی نمی زند. آمریکا فاقد فرهنگ سازگاری است. او نمی تواند اولویت زیستی خود را از جنگ به فرهنگ تغییر دهد و لذا سعی می کند سایر کشورها را با خد همسو سازد. شکاف سیاستهای امریکا در قبال ایران نشان می دهد که کشورهای منطقه خاور میانه علاوه بر اینکه گسسته نشده اند بلکه متحد نیز شده اند. به چه دلیل؟ جنگ؟ نه! فرهنگ اسلامی.
ترکیه به دلیل همسازی با سیاستهای امریکا در فکر تسلط بر منطقه ی اوراسیا و دستیابی به آبهاب آزاد بود. غافل از آنکه بازیگری در نقشی که امریکا برایش تعیین کرده بود با قواعد کشورهای منطقه سنخیتی نداشت. لذا اتحاد فرهنگی کشورهای منطقه خاورمیانه برای ترکیه پر هزینه خواهد بود. در آینده ای نزدیک انقلابی اسلامی در ترکیه قابل پیشبینی است. البته امریکا از طریق حذب عدالت و توسعه سودای استمرار حضورش را در سر می پروراند ولی ایران با ترکها دارای مرز مشترک است.
درست است که امریکا به دلیل بعد مسافت می تواند تحدید های فیزیکی را نسبت به کشورش مدیریت نماید ولی همین بعد مسافت می تواند تهدید تلقی شود. همانگونه که در مورد عراق اینگونه شد و مرز مشترک ایران و عراق جریان فروپاشی نظام بعثی هار را کاملا به سود ایران رقم زد.
استراتژی ترس و ایمان
بله این ترس است که استراتژی بزرگ امریکا یعنی جنگ را بوجود آورده است و در آینده هم اینگونه خواهد بود. می توان مدعی شد که این استراتژی ذاتا از دل فلسفه ی نیهیلیستی غربی استخراج می شود. فلسفه ای که روم و یونان باستان را هم به کام نابودی کشاند.
اما در ایران اینگونه نیست. کشور ایران هیچ دوره ای از حیات خود را تحت حاکمیت بی دینان نگذرانده است. از همه مهمتر اینکه دین عاملی نیست که بتوان اثر آن را بر زندگی ایرانیان نادیده انگاشت و یا حتی آن را کمرنگ نمود. جنگ هشت ساله ی ایران گرچه دفاع از همه چیز بود. ولی ترس از ازدست دادن نبود. بالاتر از جان انسان چه چیزی ارزش دارد؟ هیچ چیز. اگر امریکایی ها از ترس از دست دادن جانشان می جنگند ایرانیان نشان دادند که برای زندگی نمی جنگند. آنها از مرگ نمی ترسند. بلکه برای خدا می جنگند. خدا. مفهومی که قرنهاست در غرب از دست رفته است. امید به خدا و ایمان همان چیزی است که به سادگی نمی توان از کنار ان گذشت. شکاف کوچکی در بنیان سیاستهای جنگ طلبانه و سلطه گر، که می تواند بنای عظیمی را به ویرانه ای فراموش شده بدل سازد[1].
[1] ممکن است بگوییم که بیش از 70% مردم امریکا دیندار هستند.(دین الهی دارند) ولی آیا می تواند مدعی بود که به همین میزان شعارهای انتخاباتی در امریکا دین مدارانه هستند؟؟ در حقیقت اینکه باورهای مردم برای گریز از ترس و فرار بسوی خوشبختی از مبانی دینی و اعتقاد به منبعی مطلق ناشی می شود به این معنا نیست که سیاستهای یک کشور هم لزوما با همین جهتگیری به پیش می رود. اتفاقا بالعکس. آن عده ی قلیل که به ظاهر با دینداران مماشات می کنند، در عمل مهمترین عامل سیاستگذاری کشورشان را منافع ملی می دانند و بر طبق آن هر فعل غیر اخلاقی بر علیه ملت خودشان را هم توجیه می کنند! (قانون پاتریوت. این قانون هرکجا که اعمال شود نشان دهنده ی فرود به قعر انحطاط است چه ایران باشد چه امریکا)
برای مطالعه ی نقش خدا در دورانهای مدرن و پست-مدرن رجوع شود به این برگه
دیدگاه خود را ثبت کنید
Want to join the discussion?Feel free to contribute!